منو برد یه جایی همون دورو برا
زیر زمین بود اما پله نداشت!
باید سر میخوردی ومیرفتی زیر زمین.
اول اون نشست سر خورد خیلی تاریک بود بعد من .
از یه لوله ی باریک گذشتیم تا رسیدیم...
اول یه نور زرد شدید کوبیده شد تو صورتم حس کردم دیگه نمیبینم
بعد که آروم چشامو وا کردم یه راهرو دیدم
یه موجود که به نظر میرسید
قبلا آدم بوده وحالا یه کله ی دراز داشت با چشمایی که تو ذوق میزد
بس که از هم فاصله داشت
از جلومون رد شد .
بعد یهو منو گرفت یه چیزی به پیر مرد گفت که نفهمیدم!
پیرمرد رو بهم گفت:میگه چوب که نداری ؟
با تعجب گفتم چوب؟؟؟
خوبه داره دنبال خودش میکشونه ادمو.
یارو آخرش میمیره؟
به نظر میاد باید هرچند تا پست ـه بلاگ ـتو که خوند نظر داد ! احساس میکنم یه ادامه ـی باید برای این باشه !
شایدم من هضم نمیکنم !
قبول دارم حق با تو
ادامه دارد...[گل]
نمی خوای به روز کنی شما ؟! :|
وِر آر یو؟!!
ادامه بده جذابه...
من هنوز سر میزنم ،
چرا نمینویسی ؟
چوب واسه چی؟؟...
خودمون ادامه بدیییییم؟