منو برد یه جایی همون دورو برا 

 

زیر زمین بود اما پله نداشت! 

 

باید سر میخوردی ومیرفتی زیر زمین. 

 

اول اون نشست سر خورد خیلی تاریک بود بعد من . 

 

از یه لوله ی باریک گذشتیم تا رسیدیم... 

 

اول یه نور زرد شدید کوبیده شد تو صورتم حس کردم دیگه نمیبینم 

 

بعد که آروم چشامو وا کردم یه راهرو دیدم 

 

یه موجود که به نظر میرسید 

 

قبلا آدم بوده وحالا یه کله ی دراز داشت با چشمایی که تو ذوق میزد  

 

بس که از هم فاصله داشت  

 

از جلومون رد شد . 

 

بعد یهو منو گرفت یه چیزی به پیر مرد گفت که نفهمیدم! 

 

پیرمرد رو بهم گفت:میگه چوب که نداری ؟ 

 

با تعجب گفتم چوب؟؟؟

نظرات 9 + ارسال نظر
ایوت پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ب.ظ

خوبه داره دنبال خودش میکشونه ادمو.

زشت پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ب.ظ

یارو آخرش میمیره؟

احمق پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ http://mardemorde.persianblog.ir/

به نظر میاد باید هرچند تا پست ـه بلاگ ـتو که خوند نظر داد ! احساس میکنم یه ادامه ـی باید برای این باشه !
شایدم من هضم نمیکنم !

قبول دارم حق با تو

امید جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.pastilkhor.mihanblog.com/

ادامه دارد...[گل]

احمق جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ق.ظ http://mardemorde.persianblog.ir/

نمی خوای به روز کنی شما ؟! :|

امید اقدمی سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:33 ب.ظ http://pastilkhor.persianblog.ir/

وِر آر یو؟!!

مهدی یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:57 ق.ظ

ادامه بده جذابه...

احمق شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ب.ظ http://mardemorde.persianblog.ir/

من هنوز سر میزنم ،
چرا نمینویسی ؟

طناز جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 ق.ظ http://www.sunyavareh.blogfa.com

چوب واسه چی؟؟...
خودمون ادامه بدیییییم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد