منو برد یه جایی همون دورو برا 

 

زیر زمین بود اما پله نداشت! 

 

باید سر میخوردی ومیرفتی زیر زمین. 

 

اول اون نشست سر خورد خیلی تاریک بود بعد من . 

 

از یه لوله ی باریک گذشتیم تا رسیدیم... 

 

اول یه نور زرد شدید کوبیده شد تو صورتم حس کردم دیگه نمیبینم 

 

بعد که آروم چشامو وا کردم یه راهرو دیدم 

 

یه موجود که به نظر میرسید 

 

قبلا آدم بوده وحالا یه کله ی دراز داشت با چشمایی که تو ذوق میزد  

 

بس که از هم فاصله داشت  

 

از جلومون رد شد . 

 

بعد یهو منو گرفت یه چیزی به پیر مرد گفت که نفهمیدم! 

 

پیرمرد رو بهم گفت:میگه چوب که نداری ؟ 

 

با تعجب گفتم چوب؟؟؟

روز دوم...

یکی زد رو شونم  

 

از ترس نمیتونستم تکون بخورم 

 

بالاخره برگشتم 

 

یه پیرمرد که آفتاب صورتشو پر از لکای سیاه کرده بود با لبایی که  

 

جای دوختگی روش پیدا بود روبه روم وایساده بود 

 

شرع کرد حرف زدن صداش خش دار بود به زور فهمیدم چی میگفت 

 

میگفت دنبالم بیا 

 

دنبالش رفتم...

روز دوم...

داشتم مثل قلدرا با تموم نیرو قدم میزدم 

 

تا اینکه... 

 

 چشمم افتاد به یه کلاه بزرگ که از روی چوب اون گوشه آویزون بود 

 

رفتم جلو... 

 

زیر کلاه ته مونده ی یه سیگار برگ افتاده بود روی زمین. 

 

باورم نمیشد!!! 

 

آدمیزاد!  اینجا؟! 

 

حتما اونم یه تبعیدی بود مثل من.