روز دوم...

یکی زد رو شونم  

 

از ترس نمیتونستم تکون بخورم 

 

بالاخره برگشتم 

 

یه پیرمرد که آفتاب صورتشو پر از لکای سیاه کرده بود با لبایی که  

 

جای دوختگی روش پیدا بود روبه روم وایساده بود 

 

شرع کرد حرف زدن صداش خش دار بود به زور فهمیدم چی میگفت 

 

میگفت دنبالم بیا 

 

دنبالش رفتم...

نظرات 2 + ارسال نظر
آقای نویسنده چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ق.ظ http://sadeghipari.blogfa.com/

دنیایی داری برای خودت ...!
دنیاتو دوست داشتم
ای کاش منم تبعید میشدم به اونجا...

امید پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ق.ظ http://www.pastilkhor.mihanblog.com/

دنبالم بیا...
حداقل چیزی فراتر از تنهایــــــــــــی یه...

واقعا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد