یکی زد رو شونم
از ترس نمیتونستم تکون بخورم
بالاخره برگشتم
یه پیرمرد که آفتاب صورتشو پر از لکای سیاه کرده بود با لبایی که
جای دوختگی روش پیدا بود روبه روم وایساده بود
شرع کرد حرف زدن صداش خش دار بود به زور فهمیدم چی میگفت
میگفت دنبالم بیا
دنبالش رفتم...
دنیایی داری برای خودت ...!
دنیاتو دوست داشتم
ای کاش منم تبعید میشدم به اونجا...
دنبالم بیا...
حداقل چیزی فراتر از تنهایــــــــــــی یه...
واقعا؟